سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا را فرشته‏اى است که هر روز بانگ بر مى‏دارد : بزایید براى مردن و فراهم کنید براى نابود گشتن و بسازید براى ویران شدن . [نهج البلاغه]

صالح5

موش و شیخ بهایی

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . در یکی از شب ها  شیخ بهایی  در کنا رچراغی نشسته بود و کتاب می خواند . ناگهان بچه موشی را دید که در کنار چراغ  دائم جست و خیز می کند . برای این که بچه موش بیشتر از این مزاحم مطالعه اش نشود سبدحصیری را روی آن گذاشت . بچه موش هر چه تلا ش کرد نتوانست خارج شود . مدتی گذشت پس از آن شیخ دید موش بزر گتری به طرف آن ها می آید حدس زد که باید موش مادر باشد بنابراین با خود گفت : سبد  را  بر نمی دارم  تا ببینم موش ماد ر چه می کند ؟ موش مادر تا مد ت ها دور سبد چر خید و گاه خود را محکم به سبد می زد اما زمانی که از نجا ت  بچه ا ش  ناامید شد رفت . شیخ با دیدن این صحنه بسیار حیرت کرد و با خود گفت : یعنی عاطفه ی مو ش مادر تا همین اندازه بود ! شیخ د ر این افکار غوطه ور بودکه دید موش ما د ر در حالی که چیزی را به دندان گرفته است می آید ! آ ن چیز سکه ی طلا بود که موش مادر برای نجا ت فرزند ش آن را در مقابل شیخ گذاشت . شیخ متعجب شد و با خود گفت: این سکه ها به درد موش نمی خورد بهتر است صبر کنم ببینم موش مادر دیگر چه می کند ؟ این عمل موش چندین بار تکرار شد تا این که شیخ دید در آخرموش دستمال خالی سکه ها را با خود حمل می کند و با این کار به شیخ نشان داد که 

دیگر سکه ندارد. شیخ بهایی ازاین عاطفه ومهرمادری حتی در حیوانات بسیار خرسندشد و سبد را از روی بچه موش بر داشت .

                       




آفرین شهمیان ::: پنج شنبه 88/9/26::: ساعت 10:2 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 35


بازدید دیروز: 14


کل بازدید :1356369
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : آفرین شهمیان[296]
نویسندگان وبلاگ :
پ.قربانی[44]
م.نوربخش[0]
ف.عنایت[0]
م. صادقی[0]
الف. سورمه[0]

 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<