موش و شیخ بهایی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . در یکی از شب ها شیخ بهایی در کنا رچراغی نشسته بود و کتاب می خواند . ناگهان بچه موشی را دید که در کنار چراغ دائم جست و خیز می کند . برای این که بچه موش بیشتر از این مزاحم مطالعه اش نشود سبدحصیری را روی آن گذاشت . بچه موش هر چه تلا ش کرد نتوانست خارج شود . مدتی گذشت پس از آن شیخ دید موش بزر گتری به طرف آن ها می آید حدس زد که باید موش مادر باشد بنابراین با خود گفت : سبد را بر نمی دارم تا ببینم موش ماد ر چه می کند ؟ موش مادر تا مد ت ها دور سبد چر خید و گاه خود را محکم به سبد می زد اما زمانی که از نجا ت بچه ا ش ناامید شد رفت . شیخ با دیدن این صحنه بسیار حیرت کرد و با خود گفت : یعنی عاطفه ی مو ش مادر تا همین اندازه بود ! شیخ د ر این افکار غوطه ور بودکه دید موش ما د ر در حالی که چیزی را به دندان گرفته است می آید ! آ ن چیز سکه ی طلا بود که موش مادر برای نجا ت فرزند ش آن را در مقابل شیخ گذاشت . شیخ متعجب شد و با خود گفت: این سکه ها به درد موش نمی خورد بهتر است صبر کنم ببینم موش مادر دیگر چه می کند ؟ این عمل موش چندین بار تکرار شد تا این که شیخ دید در آخرموش دستمال خالی سکه ها را با خود حمل می کند و با این کار به شیخ نشان داد که
دیگر سکه ندارد. شیخ بهایی ازاین عاطفه ومهرمادری حتی در حیوانات بسیار خرسندشد و سبد را از روی بچه موش بر داشت .
روزی روز گاری در دهکده ای دور پسری با ما درش زند گی می کرد و با آن که بسیا رکار می کردند اما فقیر بو دند بعد ا ز مدتی ماد ر پسرک به خاطر کا ر بسیار بیمار شد و دربستر افتاد و حکیم ا ز ا و نا امید شد . اما به پسرک گفت که گیاهی د ر ته در یا و جود دارد ود ر آن جا می روید که داروی درد ما د رت است اگر بتوانی آن گیاه را از ته در یا به دست آ وری مادرت خوب می شود. فردای آن روز پسرسفره نانی با یک سطل کو چک
برداشت وبه کنار در یا رفت و با سطل کو چکش از د ر یا آب را بر می داشت ود ر طرفی دیگر می ریخت . یکی ا زماهی ها که بر روی آب مشغول بازی بود برای شاه ماهیها خبربردشاه ماهی ها بر روی آ ب آمد مد تی به پسرک نگاه کرد و رفت به نزد بقیه ماهی ها و به آن ها دستور داد گیاهی که پسرک می خواهد را برایش ببرند . ماهی ها گفتند : چه نیازی به این کاراست ا و که نمی تواند آب د ر یا را خالی کند و در یای به این بزر گی را خشک نمایداما شاه ماهی ها گفت : چرا می تواند من در چشم های او تصمیم را دیدم .
باد و خورشید
روزی باد و خورشید در مورد این که کدامیک ا ز آنان قوی تر هستند با هم بحث داشتند .با د گفت : من ثابت می کنم که من قوی ترم . خو رشید می گفت من ثابت می کنم که من قوی ترم . پیر مردی ا ز وسط جاده عبور می کرد . باد گفت: آن پیر مرد را می بینی که پالتو پوشیده ؟ شرط می بندم که بتوانم پالتوی اورا سریع تر ا ز تو بیرون آورم . به این تر تیب خورشید در پشت یک ابر پنهان شد و باد شروع به وزیدن کرد وهر لحظه بیشتر بر شدتش ا فزوده می شد . اما هر چه باد قوی تر می شد پیر مرد پالتو را محکم تر به دور خود می پیچید . بالاخره باد خسته شد و دست ا ز وزیدن کشید و گفت : دیگرنمی توانم حالا تو امتحان کن . خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و لبخندی محبت آمیز
نثار پیر مرد کرد . پیر مرد عرق روی پیشانی خود را پاک کرد و پالویش را از تن بیرون آورد . سپس خورشید به باد گفت : که ملایمت ومحبت همواره نیرومندترا زخشم و شدت عمل می کند .
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . در روز گاران قدیم پادشاهی بود که 10 سگ داشت و از هر کسی که خشمگین می شد دستور می دا د که او را نزد سگ ها یش ببرند . سگ بانی بود که از سگ ها حمایت می کرد . روزی شاه به نگهبان سگ ها
بد گمان شد و دستور داد او را پیش سگ ها ببرند . وقتی اورا پیش سگ ها بردند شاه رفت و فردای آن روز که باز گشت با کمال تعجب دید که سگ ها اصلا اذیتی به مرد نگهبان نکرده اند . ا ز مرد نگهبان پرسید چرا سگ ها تو را اذیت نکرده اند ؟
مرد نگهبان گفت : محبتی که من همیشه به سگ ها نمو ده ام و به آن ها آ ب و غذا داده ا م باعث شده که آن ها مرا دوست بدارند واذیت نکنند و آن سگ ها از تو با وفاترند .
کفتاری آهویی را بر پشت خری دید . گفت : مرا بر ترک خویش سوا ر نمی کنی ؟
آهو اورا سوا ر کرد . کفتار گفت : خرت چقد ر چابک است !
کمی که رفتند گفت : خرمان چه چابک است !
آهو گفت : پیش ا ز آن که بگویی خرم چه چابک است پیاده شو . من حریص تر از توهرگز ندیده ام .